.::پایگاه اطلاع رسانی"هیئت زینبیون"محفل بسیجیان و رهروان شهدا::.

کجا برم؟!
یکی از بچّه‌ها مزاح کرد و گفت: «حسین، ما روز‌ها باید هم‌راه بچّه‌ها بدویم و تا نیمه شب بیدار باشیم و تمرین کنیم، شب‌ها هم صدای گریه‌ی تو نمی‌ذاره بخوابیم...»
بعد از این جریان، حسین با مجروحیت شدیدش از سنگر بیرون می‌رفت و نماز شب می‌خواند.
چند شب که هوا خیلی سرد شد، همان کسی که به نماز خواندن و گریه کردنش ایراد گرفته بود، می‌رفت در زمین‌های اطراف، او را پیدا می‌کرد و می‌گفت:« حسین آقا! نزدیک اذان صبحه...»
یک‌روز حسین با جدّیت به‌ او گفت: «تو شب‌ها می‌آیی و مزاحم من می‌شی
خوب بدنت ضعیفه، توی این سرما مریض می‌شی...»
حسین با ناراحتی گفت: توی سنگر که هستم، شما ناراحت می‌شید و می‌گید نمی‌ذارم بخوابید.
توی نمازخانه هم که می‌رم، یا یک عدّه از بچّه‌ها اون‌جا خوابیدن و استراحت می‌کنن، یا تعدادی دارند مناجات می‌کنن که من نمی‌خوام مزاحم‌شون بشم. این‌جا هم که می‌یام...»

منبع:http://www.kheshab.com/news/1390-11-11/news839.aspx





طبقه بندی: دفاع مقدس- خاطرات کوتاه- زینبیون
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 مرداد 14 توسط zeinabion

قالب وبلاگ